بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم
میگن این عادته، هر شب تو میایی پی خوابم
تکرار دوست داشتنت اما
نمیتونه بشه عادت
چرا هر بار که از آن کوچه گذشتم
گرمی دستت توی دستم
نرود از پی ات هر دم
باور نبودن تو
توی این کوچه خلوت
حسرت نبودن تو
کنار این دل زخمم
رفت در ظلمت غم آن شب و شبهای دگر هم
نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم
نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم
بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم
گفتم تو چرا دور تر از خواب و سرابی
گفتا که منم با تو ولیکن تو نقابی اما تو نقاببی